خشم و هیاهو نوشته ویلیام فاکنر

The Sound and the Fury by William Faulkner

 خشم و هیاهو از مظاهر مدرنیسم در ادبیات آمریکا و از تأثیرگذارترین آثار داستانی در این شکل از روایت است. خشم و هیاهو با الهام از مونولوگ مکبث در نمایشنامه‌ای به همین نام از شکسپیر عنوان خود را یافته است.

 آنجا که مکبث پس از دریافتن زوالش از پادشاهی در مهم‌ترین فراز نمایشنامه می‌گوید: زندگی روایتی است که ابلهی آن را نقالی می‌کند، سرشار از خشم و هیاهو.

 خشم و هیاهو از این نظر به‌عنوان یکی از شاخص‌ترین آثار ادبی قرن بیستم شناخته می‌شود که یک واقعه واحد را با روایتی چندوجهی نشان می‌دهد. چندوجهی نشان‌دادن روایت باعث می‌شود که رویدادها چنان قطعات پازل کنار یکدیگر قرار گیرند.

 ویلیام فاکنر توانسته دو عنصر تعلیق و گره‌گشایی را با استفاده از نوع روایت بدون نیاز به چیز دیگری به داستان اضافه کند. روایت‌های دگرگون شده از یک واقعه واحد عواملی هستند که پرسش را ایجاد می‌کنند. قاعدتاً انتظار می‌رود که ایجاد پرسش به پاسخ پرسش منجر شود؛ اما در خشم و هیاهو پاسخ پرسش کم‌اهمیت است آنچه که اهمیت دارد نوع پاسخ به این پرسش است.

 موضوع داستان خشم و هیاهو بسیار ساده است. داستان از زوال یک خانواده اشرافی صحبت می‌کند، مثل نمایشنامه باغ آلبالو از آنتوان چخوف. این خانواده اشرافی، خانواده کامپسون است و در هر فصل داستان این سقوط از زبان یکی از اعضای خانواده روایت می‌شود.

 نکته بسیار مهم و ضروری که باید به آن توجه کرد تفاوت در راوی‌ها است. یعنی راوی‌ها نه‌تنها به‌خودی‌خود شخصیت مستقلی هستند؛ بلکه با نوع نگاه و جهان‌بینی خاص و متفاوتی دنیای پیرامون خودشان را نگاه می‌کنند.

 این تفاوت راوی‌ها که هر کدام فصلی را روایت می‌کنند به مخاطب فرصت مقایسه میان نگاه‌های مختلف را می‌دهد. ما از یک سو روایت ذهن عقب‌مانده و معلول بنجامین کامپسون را داریم. این ذهن معلول و عقب‌مانده دنیایی ساده، صمیمی و کودکانه را توصیف می‌کند و مخاطب در اینجا تصویر، توضیح و تشریح یک سقوط را از سوی ذهنی کودکانه ارزیابی می‌کند.

 در سوی دیگر روایت و در بخش‌های دیگر ما با اذهان متفاوتی روبرو می‌شویم. در بخش دوم داستان کوئنتین کامپسون خانواده‌دوست همین سقوط را روایت می‌کند. حضور کوئنتین به ارزش تاریخی خانواده می‌پردازد در بحبوحه دورانی که جریان‌های نظیر نازیسم و کمونیسم مفهوم خانواده را به چالش می‌کشیدند نوع نگاه خانواده‌دوست کوئنتین یک چالش عقیدتی فلسفی را ایجاد می‌کند.

 البته نباید از یاد برد که فاکنر شخصاً و طور صددرصد از ایده کوئنتین حمایت نمی‌کند. تکنیک دیگری که فاکنر در این بخش داستان به کار برده است ایجاد چیزی شبیه متافیکشن است. او داستانی را در دل داستانی دیگر تعریف می‌کند.

 این تعریف داستان ثانویه برای ما یادآور متافیکشن است که از قضا داستان ثانویه هم خود یکی دیگر از داستان‌های فاکنر به نام آبشالوم است. شباهت آبشالوم و خشم و هیاهو در پرداختن به نظام پدرسالار، زمین محور و خانواده مرکز ساکنین جنوب آمریکا است.

 نگرش دیگری که فاکنر در خشم و هیاهو به بحث می‌گذارد، نگرشی است که طی آن جیسون کامپسون چهارم روایت می‌کند. شخصیت‌پردازی جیسون چهارم از نام وی شروع می‌گردد، او قرار است میراث‌دار، ادامه‌دهنده و طلایه‌دار مسیری باشد که اجداد او آن را ادامه داده‌اند. جیسون کامپسون چهارم میراث‌دار یک گذشته پر افتخار است.

 او برای حفاظت و نگهبانی از میراث پر افتخار نگاهی مادی‌گرا می‌یابد. در واقع جیسون کامپسون نگاه مادی‌گرا را در داستان نمایندگی می‌کند. فلسفه مادی‌گرایانه در قرن بیستم با رواج مارکسیسم و داروینیسم شدت بیشتری یافت و جیسون نماینده این نگاه است که نگاه رایجی در زمان نوشتن داستان نیز بوده است.

 مادی‌گرایی جیسون در تضاد با خانواده دوستی کوئنتین قرار می‌گیرد و فاکنر باز هم خود را در طرف نگاه مادی‌گرای جیسون قرار نمی‌دهد.

 راوی چهارم دیلسی به دلیل دو ویژگی دیگرش نماینده بخشی از تاریخ و بدنه اجتماعی آمریکا است. او سیاه‌پوست و خدمتکار است. در واقع او اشاره به تاریخچه گسترده برده‌داری در جنوب آمریکا دارد. از سوی دیگر نشانگر نوعی تحول سوسیالیستی است که به آزادی خدمتکاران پس از زوال اشرافیت می‌پردازد.

 شاید بتوان خشم و هیاهو را از دو حیث مهم دانست. در حالت اول خشم و هیاهو داستانی است که درک عمیقی از تحولات آمریکا دارد. ما جنوب آمریکا را با زمین‌داری، کشاورزی، برده‌داری و اشرافیت می‌شناسیم.

 در خشم و هیاهو در می‌یابیم که ارزش‌های جنوبی‌ها در حال سقوط است و دیگر جنوب برده‌دار و کشاورز جایی در آمریکای قرن بیست ندارد.

 دومین نکته‌ای که خشم و هیاهو را خاص می‌کند وجوه مدرنیستی آن است. نوع روایت، اشعار و نثر به‌کاررفته در داستان بر دو عنصر دادایستی و مدرنیستی متکی هستند. یعنی سقوط روایت و زبان. سقوط روایت و زبان یک تحول فرمیست که گروهی از نظریه‌پردازان و منتقدین قرن بیست به آن اعتقاد داشتند.

 روایت غیرخطی داستان و عدم روایت ساختار زبانی و معنایی از سوی بنجامین همان دوعاملی هستند که این داستان را به‌عنوان یک داستان مدرنیستی خاص می‌کنند.

 نویسنده در هر چهار بخش داستان فاصله خودش را با راوی حفظ می‌کند و موضع وی را صددرصد تأیید نمی‌کند، این امور باعث می‌شود که مخاطب در میان افکار آرا و نگرش‌های گوناگون به قضاوت بپردازد.

 

فقط به آفرینش اثر فکر کنید.

ما آثارِ شما را با بهترین شکلِ ممکن، به جهان معرفی می‌کنیم.

هنرتان را بین‌المللی کنید

راه‌های
ارتباطی

آرمیکمشاهده نوشته ها

Avatar for آرمیک

مشاورِ هنری شما.پخش و فروشِ آثارِ هنری در فستیوال‌ها و نمایشگاه‌های بین‌المللی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *